آن شنیدستی که کناسی ز سرگین زیرپا گفت شکرآن راکه ازعزت مراسربرفراخت
بوالفضولی طعنه زد کی کار تو سرگین کشی کی هنرمندان این هنررامایه ی عزت شناخت
گفت کی نادان کدامین عز از آن افزون تراست؟ کز پی روزی به امسال تو محتاجم نساخت
سگی شکایت ایام با سگی می گفت نبینم که سرگشته ی حال سگینم
نه آشیانه چو مرغان، نه غله چون مردان قناعتم صفت و بردباری آیینم
گرم دهندخورم ورنه می روم آرام نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم
مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان کفایتست همان پویستین پارینم
هزار سنگ پریشان بی گنه بخورم که افتاده نبینی برابرو آن بینم
نه در رضایت خطوت مقام می داده که خوابگاه کلوخست سنگ بالینم
عناوین یادداشتهای وبلاگ
دوستان